پست‌ها

فصل 1

          ازدحام جمعیت در ورودی موزه هنرهای تجسمی ، عبور را مشکل میکرد . به هر ترتیبی بود ، خودم را از تراکم شلوغی ، نجات دادم و به زحمت به ورودی موزه رسیدم . نگهبان دستانش را به دو طرف باز کرد و با لحن خشنی گفت : " کجا !؟ "        به زحمت کیفم را از گیر جمعیتی که به هم فشرده بودند ؛ بیرون کشیدم و در حالیکه ، نفس نفس می زدم ، کارتم را نشانش دادم . و وقتی باز هم تردیدش را دیدم ، گفتم : " هماهنگ شده ؛ نگران نباش ."   انگار اعتمادش جلب شد و راه را برایم باز کرد . با عجله از سرسرا گذشتم ، پله هارا دو تا یکی بالا رفتم و با عجله خودم را به محل تندیس اسب سیاه "بلک هورس" رساندم. یکی دو نگهبان ، ورودی تالار ، ایستاده بودند ، که خیلی هم گیر ندادند . لابد فکر کردند که اگر اجازه ورود نداشتم ؛ از همان ورودی اصلی مانعم می شدند . وارد تالارک تندیس که شدم ، پای مجسمه ، چنر نفری جمع بودند و هر یک ، دور جنازه ای که پای تندیس به زمین غلطیده بود ؛ مشغول کاری بودند . عکاسی پشت سر هم ، از تمامی زوایا ، با دوربین فلاش دارش ، عکس می گرفت . عاقله مردی خوش پوش ، که به نظر می رسید

فصل 2

           محوطه ویلا ، در عین وسعت ، آن قدر زیبا و چشم نواز بود که لحظه ای ، تمامی ماجراهای وحشتناک بعدازظهر آن روز را فراموش کردم . بیشتر شبیه یک قصر بود تا ویلا ؛ با خیابانهای سنگفرش و باغچه های سرسبز و زیبا ، و نور پردازی استسنائی؛ که شب را نمایان تر از روز می نمود . در مقابل عمارت پارک کردیم ، و به اتفاق صحرا از پله های پهن و عریض ساختمان بالا رفتیم . داخل عمارت که بی اغراق ، کمتر از زیباترین قصرها نبود ؛ بسیار زیبا و هماهنگ ، معماری و تزیین شده بود . با راهنمایی و تعارف صحرا ، روی کاناپه راحتی در تالار پذیرایی اصلی ، رها شدم . تا مستخدم ، قهوه ای برای پذیرایی آماده کند ، صحرا از یکی از ، اتاقهای بالا ، لب تابش را آورد و بلافاصله عکس هایی را از تلفن همراهش را به داخل آن ریخت . کارش که تمام شد ، نزدیکم آمد و لب تابش را روی میز عسلی ، مقابل کاناپه گذاشت . و فایل عکس ها را انتخاب کرد . عکس هایی از صحنه مرگ دلخراش پروفسور در موزه بود ؛ که صحرا فرصت کرده بود ، قبل از آمدن پلیس به صحنه جنایت ، بگیرد .         همانطور که عکس ها را با هم مرور می کردیم ؛ پرسیدم :" شما چه ساعتی اونجا

فصل 3

           شب از نیمه گذشته بود که از کوهستانک راه افتادیم . در تمام طول راه ، بارها و بارها ، ماجرای بعدازظهر گذشته را ، در ذهنم مرور کردم . چند موردی بود که ، بیشتر از همه فکرم را مشغول میکرد . قبل از هر چیز ، اظهارات تنها شاهد جنایت ؛ که مدعی بود ، مجسمه اسب سیاه باعث مرگ پروفسور شده بود ! و بعد از آن ، علامتی که پروفسور ، با انگشت خونین خود ، در آخرین لحظات زندگی ، بر روی زمین ، نقش کرده بود ! و دست آخر هم این شماره هشت رقمی ؛ در دفترچه جیبی پروفسور ؛ که هیچ نام و توضیحی نداشت !   آن قدر غرق افکار خودم بودم ، که نفهمیدم ، کی به شهر رسیدیم .   ازدحام مقابل ساختمان دفتر پروفسور ، از همان دور نظرم را جلب کرد ؛   سر که به طرف صحرا برگرداندم ؛ نگرانیش را میشد در چشمان سبزش دید. ....:" یعنی اتفاقی افتاده !؟ " ....:" ممکنه ؛ بهتره همین کنار پارک کنید ، چراغاتون روهم خاموش کنید ." یکی دو دقیقه ای سعی کردیم ، از همان فاصله ، نظاره گر باشیم . غیر از چندنفری لباس شخصی که معلوم بود ، آن وقت شب ، فقط میتوانستند از ساکنین ساختمان و اهالی محل باشند ؛ چند پلیس اونیفرم پو

فصل 4

           روز از نیمه گذشته بود که به اتفاق صحرا از کوهستانک ، خارج شدیم . صحرا به احترام مرگ پروفسور سرتاسر مشکی پوشیده بود . نسیم ملایم پاییزی ، از درز شیشه اتوموبیل ، خنکی لذت بخشی را ، به زیر پوستم می دواند . بعضی از سطوح جاده پر پیچ و خم کوهستانی پیش رومان ، که بین درختان بلند چنار و سپیدار ، محصور بود ؛ پر شده بود از برگهای زرد پاییزی . که با سرعت اتوموبیل ، در مقابلمان به رقص در می آمدند . در خیابان مقابل موزه ، کناری پارک کردیم . هنوز تا پایان ساعت کار موزه ، یکی دو ساعتی وقت باقی بود . از سرسرا که گذشتیم ؛ یکراست رفتیم به طرف تالارک تندیس . که به تعجب با در بسته شیشه ای و پرده کشیده آن روبرو   شدیم ! چشم دواندم ، شاید نگهبان را ببینم ؛ که از او هم خبری نبود . صحرا که ، نگرانی را به وضوح در چشمانش میشد دید ؛ رو به من کرد و گفت : ....:" به نظر نمیرسه ؛ وضعیت موزه عادی باشه ؟ درست نمیگم !؟" ....:" طبیعیه ؛ فراموش نکنیم که هنوز 24 ساعت از جنایت دیروز نگذشته ! مطمئنا ، تا تحقیقات نهایی پلیس ، اگر کل موزه هم تعطیل می شد ، خیلی عجیب نبود ." ....:" حال